خدا کریمه
#داستان_آموزنده
یه روز یکی از دوستام اومد پیشم
و گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم می میرم.
گفتم: دکترِ دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن،
گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاالله که بهت سلامتی می ده.
با تعجب نگاه کرد و گفت:
یعنی اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه .
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: خلاصه وقتی این موضوع رو فهمیدم، یه روز صبح از خونه زدم بیرون
مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم
فرق داشتم، چون من قرار بود برم
و انگار این حال منو کسی نداشت.
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد .
با خودم می گفتم بذار دلشون خوش
باشه که سر من کلاه گذاشتن .
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.
سرتونو درد نیارم من کار می کردم اما
حرص نداشتم و بین مردم بودم اما
بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون
داشتم.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن
رو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به
نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب
شدنشون واسه خدا عزیزه!
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر!
داشت میرفت گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا
همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم:
مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب
داشتم شاخ دار می شدم گفتم:
پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: می تونید کاری کنید که
اصلا نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟
و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم
کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت.
به نظر شما، آیا ما رفتنی نیستیم؟!!!!
و اگر هستیم چرا از این فرصت ها
برای نیکی به خانواده و مردم
استفاده نمی کنیم؟؟؟!!!!