افکار شیطانی من
یه فکر شیطانی اومد به ذهن من
یهو برگشتم رو به بچه ها گفتم بچه ها بیاین تشک تختا رو عوض کنیم بچه ها هم قبول کردن
سه تایی تشک ها رو عوض کردیم اینقدر هم خندیدم که نگو
کسی هم نفهمید
ولی بعد از اون فکر کنم خدا ما رو به خاطر این کارمون تنبیه کرد
گوشی نسیبه تا یک ساعت گم شد
بعد از اون از لای پتو پیدا کردیم
و من هم از رو تخت افتادم
وای چه کاری بود ما کردیم
ولی خاطره خیلی خوبی بود ولی بعد قرار بود نسیبه تو کوثرنت بنویسه و عذر خواهی کنه ولی اونم خجالت می کشه خب یکم شیطونی کردیم