گفت
بسم الله
میگفت:
یکی از لحظات خوبی که با محمود تو دوران آموزشی داشتیم زمانهایی بود که میرفتیم برای تجدید وضو.
میگفت:
هر کی کارش زودتر تموم میشد میومد رو سکوی بیرون دستشویی منتظر میشد تا رفقا هم برسن.
میگفت:
اون چند دقیقه نشستن روی اون سکو با محمودرضا و بچه ها لذتی داشت که سالهاست دنبال اون دارم میگردم.
میگفت:
وقتی با دوستِ جانِت باشی
حتی نشستن چند دقیقه ای روی سکوی دستشویی هم برات لذت بخش ترین حس دنیاست…
.
. . .
گفت:
محمودرضا
دلم از اون لحظه ها میخواد
با سروصورت خیسِ از وضو بشینیم روی سکو کنار هم و خنکای سایه و نسیم بپیچه تو گرمای رفاقتمون و حالمون رو جا بیاره و تو بگی و من بشنوم، من بگم و تو بخندی و دست بندازیم دور گردن هم و لحظه های با تو بودنمون رو طی کنیم.
گفت:
محمودرضا
دلم تو رو میخواد
کنارِ تو رو
دلم از اون رفاقتای ناب میخواد
دلم خنده های دسته جمعی از ته دل رو میخواد.
دلم اون تجربه های بی تکرار رو میخواد
گفت:
چقد دنیا بی رفیقِ جان، سخت میگذره
گفت:
دلم آتیشه
آخ که چقد خنکای بودنتو نیاز دارم محمودرضا
گفت:
ذوقی چنان ندارد
بی دوست زندگانی… . .