کوزه
یک پیرزن دو کوزه ی آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت و مقدارى از آب آن به زمين مى ريخت، درصورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هر روز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه ونیم آب به خانه می برد.
ولی کوزه ی شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بود که فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال، سرانجام کوزه ی شکسته به ستوه آمد و از طریق چشمه با پیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد و گفت: هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند و نه در سمت کوزه ی سالم؟!
اگرتو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانه ی من نبود. طی این دو سال این گلها را می چیدم و با آنها خانه ام را تزیین میکردم.
هریک از ما شکستگی خاص خود را داریم؛ ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و دلپذیر می کند.
باید در هر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی، پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است و این اصلا شرمندگی ندارد. خلقت ما این گونه است…