نوشته شده به قلم خانم اسماعیلی
#دلنوشته #زکات_دیدار
ساکت و ارام با چهره ای دلنشین و آشنا در حسینه ای که شهیدانش فضا را نورانی کرده ،منتظر نشسته بود تا سوالی کنیم از او … خواهر شهید را میگویم ،همان که سه برادرش در یک سال شهید شدند همان که دیگر حسرت دوران کودکی اش تبدیل به افتخار شده بود ، افتخاری که از شهادت آن سه تن نصیبش گشت.
با انکه به ظاهر سوادی نداشت اما چه شیوا و ساده میگفت از لحظه وداع محمدرضا ،که همچون علی (علیه السلام)در روز آخر؛کودکان به دورش حلقه زدند تا کمی دیرتربه مسلخ عشق برود….
چه صبری این خانواده داشت که 15 روزبعد از حسین پسر کوچک،رضا فرزند ارشد را از دست داد ، همان رضایی که به حق صاحب اسمش با نذر به جهان دیده گشوده بود ،حال باید طبق گفته و درخواستش در جوار برادر کوچک دفن میشد….. و چشمان تنها فرزندش اشکبار از فراغ پدر .اما همچنان حاج سید تقی با ان کمر خمیده چشم به فرزند دیگرش داشت که باید انرا هم قربانی راه حسین زمانش میکرد… تا دینش را به اتمام برساند.
وقتی از محمد سخن میشود، کمی باید تامل کنیم آخر بعد از 20 دی ماه که خبر شهادتش را در ختم عباس شهید، پسر دایی شان را میگویم ؛ هشت سالی میشدکه پیدایش نبود … و مادر همچنان هر شب زود به منزل می امد که محمدش پشت در نماند……
و باز اینجا هم خواهر بود که پشم شیشه ها را لمس میکرد و نگران حال مادر………
✏️ به قلم خانم اسماعیلی
۱۸ شهریور ٩۵
#زکات_دیدار
#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره
#محمدرضا_دستواره