لبخند پشت خاکریز
پــــدر و مادرم مـیگفتنــد:
بچـهای و نمیگذاشتنـد بروم جبهــه.
یــك روز كــه شنیــدم
بسیــج اعــزام نیرو دارد،
لباسهـــای صغــری خواهرم
را روی لباســم پوشیـــدم و
سطــل آب را برداشتـــم و
به بهــانه آوردن آب از چشمــه
زدم بیـــــرون.
پــدرم كه گوسفنـــدها را از
صحــرا میآورد،
داد زد:
«صغری كجا؟»
برای اینكــه نفهمــد سیفالله هستم،
سطل آب را بلند كــردم كه یعنی
مــیروم آب بیـــاورم.
خلاصه رفتم و از جبهه
لبــاسها را با یك نامه پســت كردم.
یكبار پدرم آمـــده بــود و
از شهـــر تلفن كـــرده بـــود.
از پــشـــت تـلــفـــن گــفــت:
“ای بنـی صـدر! وای به حالت.
مگه دستم بهت نرسه ..”
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ