سر سنگ
سنندج سر پست نگهبانی ایستاده بودم یک دفعه دیدم از روبرو سر و کله ی یک دختر کرد پیدا شد روسری سرش نبود ٰ وضع افتضاحی داشت
محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود
نرفت ! برعکس آمد نزدیک تر ٰ بهش نگاه نمی کردم ٰ ولی شش دنگ حواسم جمع بود که دست از پا خطا نکند ٰ با تمام وجود دوست داشتم هر چه سریع تر گورش را گم کند .
چند لحظه گذشت . هنوز ایستاده بود . یک آن نگاهش کردم ٰ صورتش غرق در آرایش بود انگار انتظار همین لحظه را می کشید
به من چشمک زد و بعد هم لبخند
صورتم را برگرداندم این طرف ٰ غریدم ! برو دنبال کارت
نرفت !
بار دیگر حرفم را تکرار کردم ؛ باز هم نرفت . این بار سریع گلن گدن را کشیدم بهش چشم غره رفتم و داد زدم برو گمشو وگرنه سوراخ سوراخت می کنم !
رنگ از صورتش پرید یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار