رسیدن
1
چراغ راهنما قرمز می شود. پایم بیشتر نمی رود.
می ایستم و سایه های شتابان خودروها از پیش چشمانم می گریزند.
خورشید در حال غروب است و من هنوز «نرسیده ام».
2
رسیدن را دوست دارم. کسانی که می رسند، خوشحال اند و من، خوشحالی را دوست دارم.
آدمها یا « فقط » خوشحال اند … یا از ته دل شاد شادند.
همه کسانی که خوشحال اند، « به مقصده رسیده » نیستند.
3
کشتی ها به ساحل ها می رسند….
قطارها به ایستگاه ها …
آدم ها به آدم ها …
اما کوه ها به کوه ها نمی رسند …
گمان می کنم برای همین، هیچگاه کوه ها خوشحال، نیستند.
4
روز به شب می رسد، اما شب، از روز می گریزد تا روشنایی را پیدا کند و از تاریکی بیرون برود.
5
روزهای تعطیل، پای آدم ها را می بندند تا کمی بایستند اما باز از ایستادن و نگاه کردن می گریزند.
آدم های دنیای شتابان این روزها، اگر کمی بایستند …. تو را خواهند دید و اگر تو را ببینند، شادی و خوشحالی حقیقی را خواهند دید.