دلنوشته
دلنوشته همسر شهید زنده سید نورخدا موسوی
.
بسم الله الرحمن الرحیم
عِطر یک گوشه از استان من
از لرستان عِطر خوزستان است
عِطر یک کوچه از شهر من
از خرم آباد عِطر خرمشهر و آبادان است
با هشت سال کمای مقدس مرد خانه ام ٬ منزل ما عِطر هشت سال دفاع مقدس دارد
خانه ام شبیه جبهه های جنوب خاکریز ندارد
اما نورخدا و نورِ خدا را دارد
و حالا هشت سال است
خانه ام مقصد راهیان نور است
من عروس زهرا ….
خادمِ فرزند علی ام
من سفیر کربلای لار …..
من پرستار سید نورخدا موسوی ام
سیدم …..
تو بیشتر از آینده چشم به راه یک نقطه از تاریخ بودی
و آنقدر در انتظار گذشته ماندی
که کربلا در پس چهارده قرن فاصله
خود را به لار رسانید
و تو با نوشیدن یک جرعه از شهد اهلا من العسل ٬پرسش حسین را با ندای لبیک پاسخ گفتی ……
پس از آن من سفیر لار شدم ….
من سرباز زینب کبری شدم ….
تو ماندی
و رسالت من این شد که با تو بمانم
از تو بگویم …
سیدم
دست تقدیر میان وصل ما
هجران خواست
دست تقدیر میان وصل ما
حرمان خواست
و من اما در گوش تو گفتم بمان ….
دیدم تنها نفس کشیدن برایت سخت است
گفتم شروع کن
دم از تو
تمام بازدم ها تا ابد بامن ….
دیدم جسم تو بی جان شده ….
گفتم
تو با جسم و جان من بمان
هم جسم و هم جانم نذر حضرت زینب ….
تو شمع شدی و من پروانه
گله ای نیست اگر میسوزم …..
سهم هر پروانه ی عاشق سوختن است میدانم
آنچه میگویم گله نیست ……
راز کویرِ لب هایِ ترک خورده یِ از خشکیِ سکوتِ من و توست
رازِ هشت ساله یِ بارِ غم ِ مانده بر دوش ِ نگاهِ من و توست
آنچه میگویم راز سخن چشمان خیس من با چشمان مهربان توست ……
راز لحظه هاییست که
در نگاهت خیره میشدم و میگفتم ….
میگفتم از غم ها و درد ها ی دلم
میگفتم
سید برخیز محمد بهانه گیر شده ….
چه کنم آرام نمیگیرد
برخیز ….
دلش صحبت ها و لبخند های تو را میخواهد
میگوید
پس بابای من کی خوب میشود
در جوابش چه بگویم سید
سیدم برخیز اشک ها و دلنوشته های زهرا مرا نیز بی تاب کرده …
راستی سید از قلب من خبر داری …..
میدانی چه میگذرد بر قلب عاشقی که معشوق را در حال سوختن و هر لحظه آب شدن میبیند
میدانی چه بر سرم می آید
وقتی هرچند دقیقه یکبار نفست میگیرد …
خبر داری از دلم وقتی صدای سرفه ات برمی خیزد
خبر داری از حال من وقتی گودیِ زیر چشمانت هر روز بیشتر و بیشتر میشود
خبر داری از حال من هنگام بی تابی و تشنج هایت ……
سید برای خودم نیز جای سوال بود که چگونه زنده مانده ام …..
اما راز عشق همین جاست این عشق است
که هم مرا میکشد
هم زنده نگه میدارد …
اغراق نیست اگر بگویم هر روز می میرم و زنده میشوم ……
بی شک تو هم در گیر و دار عشقی که هم شهید و هم نفس میکشی….