داستان واقعی توبه کنندگان
دوستان ناباب
صاحب قصه میگوید:ما سه دوست بودیم که هرزگی .پوچی ماراباهم جمع میکردنه بلکه چهارنفربودیم شیطان چهارمین نفرمابود
می رفتیم تادختران ساده لوح راباسخنان شیرین شکارکنیم سپس انان رابه مزارع دوردست بکشانیم ودرانجاناگهان تبدیل به گرگ های بی رحم شویم که به التماس های ان توجهی نمی کند پس ازاینکه دلها واحساساتمان مرده بود.روزها وشبهای مااینگونه درمزارع،تفریحگاه،ماشین ها وسواحل هامیگذشت.مثل همیشه ب یک مزرع رفتیم همه چیزاماده بودیک شکاربرای هریک ازما.شراب ملعون هم بودولی تنهایک چیزرافراموش کرده بودیم:غذا.بعدازمدتی یکی ازماباماشین برای خریدغذاحدوداًساعت6رفت ساعت هاگذشت امااوبازنگشت ساعت10ب اونگران شدم سوارماشینم شدم ب دنبالش گشتم درکنارجاده دیدم که زبانه های اتش ب اسمان بلندمیشود.دیدم ماشین دوستم چپ کرده واتش اورامیبلعد.دیوانه واررفتم وکوشیدم اورابیرون کنم وفتی اورادیدم نصف بدنش سوخته وزغال شده بودوحشت زده شدم اما اوزنده بوداوراروی زمین کشیدم بعدازیک دقیقه چشمانش رابازکردوهزیان میگفت:آتش!آتش تصمیم گرفتم اوراباماشینم به بیمارستان برسانم ولی اوباصدای گریان میگفت فایده ای نداردهرگزنمیرسم.اشک ها مرا خفه کرد دوستم رامیدیدم که جلوی چشم میمیردناگهان فریادکشید:????????به اوچه بگویم؟به اوچه بگویم؟باوحشت به اونگاه کردم وازاوپرسیدم اوکیست؟اوباصدایی که گویاازچاه بیرون می امد گفت:الله.احساس کردم ترس ووحشت واردجسم واحساسم میشودناگهان جیغ بلندی سردادواخرین نفس هایش راکشید.روزگارگذشت اماتصویردوستم درحالی که اتش اورامیبلعیدوفریادمیزد به اوچه بگویم؟به اوچه بگویم؟ازمن جدانمیشد.دیدم ازخودم میپرسم:من ب او(الله)چه بگویم؟چشمانم اشک بارشد لرزش عجیبی بدنم رافراگرفت.درهمین حال شنیدم که مؤذن برای نمازبامداد اذان ندا میدهد:الله اکبر،الله اکبر.احساس کردم که این ندا مراصدامیزند تا پرده راروی مدتی تاریک اززندگی ام بکشد،مراب نوروهدایت دعوت میکند.غسل کردم،وضوگرفتم وبدنم را از زشتی هایی که این همه سالها دران غوطه وربودم پاک کردم.نمازخواندم وازان روزنمازی ازمن ترک نشده است.مواظب باشید!ازافتادن درگناه .معصیت حذرکنیدبخداقسم این عبرتی است بایدماان جوانی باشیم که ازاین قصه درس میگیردوهمواره بگوییم:وقتی یک خطا یاگناهی انجام میدهیم به الله چه گویم؟به الله چه گوییم؟؟؟