داستان انبیاء
#داستان_انبیاء
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی
در سرای خویش نشسته بود
که مردی سراسیمه از در درآمد.
سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان
چنگ انداخت که به دادم برس.
حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد
نگریست ودید که روی آن مرداز پریشان
حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟
چه بر سر تو آمده است که
چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه
بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از
غضب به من انداخت و من از ترس
چون باد گریختم و به نزد تو آمدم
تا از تو یاری بطلبم.
از تو خواهشی دارم که
به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود:
می پذیرم، به باد می گویم که تو را در
چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
@roye_mahe_khoda
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی
حضرت عزرائیل را دید و به او گفت:
این چه کاری است که با بندگان خدا
می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب
می نگری؟ ِ
دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای
و رویش زرد شده بود و می لرزید.
به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت:
دانستم که کدام مرد را می گویی.
آری من دیروز او را در راه دیدم
ولی از روی خشم و غضب به او نگاه
نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد:
تعجب من در این بود که از خداوند
برای من فرمان رسیده بود تا
که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم.
در حالی که او را اینجا می دیدم…