خوراک بره
تا وارد گردان شدم مرا راهی تدارکات گروهان نجف کردند و در کنار عمو سهراب قرار دادند. روزها می گذشت و کارمان شده بود توزیع غذا و شستن دیگ های بزرگ. هر چه می گذشت بویی از ایثار و همکاری نمی آمد. از صحبت کردن با فرمانده برای همکاری گرفتن از تدارکات دسته ها هم نتیجه ای نگرفتم. وقتی از دم چادرها می گذشتم و می دیدم همه لم داده اند و بیکار، لجم می گرفت و چیزی نمی گفتم.
پیش خودم می گفتم اینطور نمی شود و باید کاری کرد. لذا دست بکار شدم و ظروف نشسته چند روز را گوشه ای جمع کردم. آنروز هندوانه داده بودند و اوضاع عجیبی درست شده بود. فکری به سرم زده بود. دم چادر تدارکات ایستادم و فریاد زدم،?"دسته ها برای گرفتن خوراک بره ? بیان تدارکات".
دقیقه ای نگذشته بود که تعدادی نفس زنان و دیگ به دست به تدارکات آمدند تا سهمیه خود را بگیرند. جالب اینکه صدای گروهان های دیگر هم به اعتراض بالا گرفت که پس سهمیه ما کجاست؟?
برای گرفتن سهمیه شرط گذاشته بودم که تا ظروف، شسته نشوند خبری از غذا نخواهد بود. با نارضایتی و نق نق کنان به طرف دیگ ها حرکت کردند و بعد از نیم ساعت ظروف شسته شده را آوردند و منتظر گرفتن “خوراک بره” شدند.
آنها را به سمت قابلمه ای که در کناری بود راهنمایی کردم تا هر چه می خواهند بردارند.
وقتی در دیگ را برداشتند و با پوستهای هندوانه که همان خوراک بره ? باشد مواجه شدند، قیافه ها ? دیدنی شده بود و البته من، پا به فرار.?
“سید باقر احمدی ثنا”
گردان کربلا
حماسه جنوب