خاطرات شہید بہنام محمدے
خاطرات
شہید بہنام محمدے
1- مادر بهنام در بيان خاطرهاي از اين شهيد مي گويد:
• هنگام آغاز جنگ تحميلي بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستين فرزندم بود، او در دوازده سالگي به من ميگفت: «مي خواهم طوري باشم كه در آينده سراسر ايران مرا به خوبي ياد كنند و يك قهرمان ملي باشم.»
• دوران انقلاب، نخستين شعاري كه يادش ميآمد، با اسپري روي ديوار بنويسد، اين بود: «يا مرگ يا خميني، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، هميشه برعكس مينوشت. پدرش هر چه ميگفت كه بهنام نرو، عاقبت سربازها ميگيرندت، توجه نميكرد. اعلاميه پخش ميكرد، شعار مينوشت و در تظاهرات شركت ميكرد. گاهي نيز با تير و كمان ميافتاد به جان سربازهاي شاه.
• بهنام را به مدرسه نبردم، چرا كه پدرش نميگذاشت، او را به تعميرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا كاري ياد بگيرد.
• يك روز گفت: مادر دلم ميخواهد بروم پيش امام حسين(ع) و بدانم كه چگونه شهيد شده! روزي ديگر كاغذي به من نشان داد كه درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون مي خواهم شهيد شوم، تو هم از خرمشهر برو، اينجا نمان ميترسم عراقي ها تو را ببرند. يكي از همرزمانش برايم تعريف كرد كه 28/ 7/ 59 نزديك فروشگاه فرهنگيان در خيابان آرش خرمشهر تركشي به سينهاش خورد و شهيد شد.