اتفاقات قبل از همایش 2
اون روز که خانم فراهانی زنگ زد من حوزه بودم
گفتن خانم احمدی می تونن بیان فقط باید اعلام همکاری کنند
منم گفتم حتما و از منم خواست که با کسی در این باره حرف نزنم منم چیزی به کسی نگفتن
خیلی خوشحال بودم اینقدر ذوق داشتم که نگو
رفتم خونه همه از دیدن من با اون همه ذوق تعجب کرده بودن
تا این که شب شد بابام اومد گفت که نمی خوام اجازه بدم بری اولش فکر کردم داره شوخی
می کنه ولی نه انگاری داشت راست می گفت
انگار اب یخ ریختن سرم همه ذوقم کور شد دلیلش رو از بابام پرسیدم گفت تو هنوز بچه ای
من چطوری یه دختر جوون رو تنها بزارم بره قم اونم با ماشین عمومی
کلی گریه کردم مامانم گفت که من راضیش می کنم مامانم راضی بود
بابا رو بالاخره راضی کردم قرار شد برم اما شب قبل اون روزی که قرار بود راه بیوفتیم
مامانم گفت که عاطفه دلم شور می زنه نمی تونم اجازه بدم بری
وای بازم شروع شد کلی التماس کردم تا راضی شد صبح روز بعد با عجله زدم بیرون
تا دوباره دلشون شور نزنه و بدون خداحافظی از خواهرام زدم بیرون
ادامه دارد…………….