وصیت نامه مارا بخوانید
وصیتـــــ?نامه ام را بخوانید
تنها ارثے ڪه بجا مے گذارم
سنگر است
همه وارث باشید
شادے روح شهدا صلوات
وصیتـــــ?نامه ام را بخوانید
تنها ارثے ڪه بجا مے گذارم
سنگر است
همه وارث باشید
شادے روح شهدا صلوات
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص:
قلم مےزنید براے خدا باشد؛
قدم برمےدارید براے خدا باشد؛
حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛
همه چے؛ همه چے براے خدا باشد …
#شهیدهمت
#روایت_بابایی
غذای فرمانده
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.
در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند :
-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.
«سرهنگ خلیل صراف»
????????????????????????????????????????????????????????
#روایت_بابایی 11
آیا به عباس الهام می شد؟
سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند. برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق شناس گفت:
جناب بابایی ! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم
عباس هم گفت:
-خدا را شکر . ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردندو قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند.
عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:
-خداوند او را بیامرزد . خدا رحمتش کند.
گفتم : که را می گویی ؟
یکباره به خود آمد و گفت :
همین طوری گفتم
لحظه ای بعد باز زیر لب گفت :
خدا رحمتش کند.
سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید. علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت.
ده دقیقه ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم . هنگام برگشت ، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.
(ستوان حسن دوشن)
????????????????????????????????????????????????????????
#پند_نامه_شهدا
????شهید سپهبد علی صیاد شیرازی ????
اخلاص
????آخر هر ماه روضه خوانی داشت ؛ توی زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولا هر کس می آمد، روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود وافطاری. هر دفعه یک گوسفند نذر می کرد؛ برای فقرا، آن هایی که می شناخت.
شش بعد از ظهر، مراسم شروع می شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه می آمدند. حسینیه، قبل از سه آماده بود. نمی گذاشت کسی دست به چیزی بزند؛ خودش پاچه هایش را بالا می زد و مثل یک خادم کارمی کرد. تو و بیرون حیاط را می شست و آب و جارو می کرد. جلسه که شروع می شد، خودش را خیلی نشان نمی داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمی آمد.????
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 81
#پند_نامه_شهدا
????شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی????
تواضع
????بهترین فرصت بود. حدس زدم خواب است. پوتینش را از جلوی سنگربرداشتم و دویدم توی آشپزخانه. فرچه و قوطی واکس را از توی کشوم برداشتم و شروع کردم.
هنوز یک لنگه اش مانده بود که سر و کله ی یکی از افسرها پیدا شد. حدس زدم که آمده دنبال پوتین تمیسار. به روی خودم نیاوردم. حتی ازجا بلند نشدم. تند و تند فرچه می کشیدم. یک دفعه، سر و کله ی خودش پیدا شد. به آن افسر گفت: شما گفتید پوتین های منو واکس بزنه ؟
ـ نه خیر، به هیچ وجه.
آمد طرفم. نزدیکم که رسید، گفت: پسرم، شما خودت باید دو سال خدمت سربازیت رو انجام بدی، منم باید خودم پوتین هام رو واکس بزنم.
نشست روی زمین. پوتین ها را ازم گرفت و شروع کرد به فرچه کشیدن. دست خودم نبود؛ دوستش داشتم.????
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 88
یاور درماندگان بود
عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود.
در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می رفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری می کرد.
زمستانها وقتی برف می بارید پارویی برمی داشت و پشت بامهای خانه های درماندگان و کسانی را که به هر دلیل توانایی انجام کار نداشتند، پارو می کرد.
به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم:
-چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا می روی؟
او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت:
-پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.
با دیدن این صحنه، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.
(میرزا کرم زمانی)