در ابتلا و گرفتارى اهل دين همين بس كه اصولاً ميان دين و دنيا پرستى يك نوع برخورد و تضاد وجود دارد و كمتر ديده شده است كه ميان اين دو الفت و سازگارى بوجود آيد و اگر اين تضاد و برخورد نبود ، تقيه ديگر موردى نداشت و آن همه مصيبت و ناملايمات متوجه اهل بيت نمىگرديد.
پس وجود اختلاف و نزاع بين اهل بيت و امويان و عباسيان در واقع امر شگفتى نبوده و نيست؛ زيرا اهل بيت آئينه تمام نماى دين و اينان نمونه بارز و آشكار دنيا پرستى بودهاند.
مروانيان و عباسيان خوب مى دانستند كه برنده نهائى در اين نزاع و كشمكش، سرانجام امام صادق (ع) است و رهبر واقعى مردم هموست ، هر چند كه او سكوت كند و بظاهر پيكار ننمايد؛ زيرا چه بسا كه سكوت امام، خود جنگى بى امان و يا بهترين نوع مبارزه به حساب مى آمد و احياناً سكوت، خود جواب تلقى مىشود كه مثلى گويد: جواب ابلهان خاموشى است .
از اين رو مى بينيم سلاطين در هر فرصتى مزاحمتهاى گوناگونى متوجه امام مى كردند و بر كنار بودن امام، اشتغالش به عبادت خدا و پرداختن به تعليم و تربيت و اشاعه فرهنگ ، مانع از اين نبود كه آنان به امام آزاد و اذيت رسانند؛ زيرا همين اشتغالات سازنده، سلاح برندهاى بود كه مى توانست ريشه دشمن را از بن بركند. چون پديده دين چيزى است كه مردم بطور فطرى به آن اقبال دارند و هر چه مقام معنوى امام بالاتر رود، نيروى دين شكوهمندتر مىگردد و هرگاه جبهه دين قوىتر شود، شكست اهل دنيا حتمى است .
البته اگر امويان در ميان خود درگيرى و كشمكش نمىداشتند ، هرگز امام صادق (ع) را زنده نمىگذاشتند، چنانكه به حيات پدران آن حضرت خاتمه دادند و گويا فرزندان اميه نوبت را به پسر عموهاى نزديكتر او دادند. به عبارت ديگر آزار و اذيت به اهل بيت مانند ميراثى از بنى اميه به بنى عباس منتقل گرديد كه : «اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض»!
حكومت سفاح چهار سال طول كشيد و با اينكه اين مدت كافى نبود تا بنىاميه ريشه كن شود و پايههاى حكومت جديد استحكام يابد، مع ذلك او از ايجاد مزاحمت نسبت به امام صادق (ع) فروگذار نمىكرد و در عين حال كه از ناحيه بنى اميه خاطر جمع نشده و بر سلطنت خود اطمينان حاصل نكرده بود، باز تا فرصتى يافت امام را از مدينه به حيره احضار كرد و قصد داشت او را به قتل برساند؛ ليكن اجل، امام را از آسيب آن ستمگر سفاك حفظ كرد.
چرا وجود امام صادق (ع) يكى از نگرانيهاى سفاح بود؟ مگر نه آن است كه امام پسر عموى او و شخصى بود سرگرم عبادت خدا و ارشاد و تعليم مردم ، يعنى همان شخصيتى كه به عنوان پيشگوئى از موفقيت عباسيان در دستيابى بر حكومت و سلطنت و عدم موفقيت بنى حسن خبر داده بود؛ در حاليكه عرصه بر بنى عباس در مبارزه با بنى اميه از سوراخ لانه مارمولكى تنگتر و آنان از پر كاهى در وزشگاه تند باد، پريشانتر و مضطربتر بودند؟
سفاح را در ارتباط با امام، به آن رفتار زشت وادار نكرد مگر همان تضاد نور و ظلمت و حق و باطل!
سفاح از آن مى ترسيد كه دل مردم به سوى امام صادق (ع) معطوف شود و آنان منزلت امام را بشناسند؛ بويژه آنكه هنوز طرز تفكر مردم در مورد خلافت آن بود كه خليفه بايد داراى دو سلطه مادى و معنوى باشد. آرى، هنوز مردم خلافت را سلطنتى جدا از دين نمى دانستند . پس طبعاً مردم، امام صادق را كه مردى مخلص دين است رها نكرده و سراغ ديگرى نخواهند رفت كه در صورت برحكم نشستن امام، مردم راحتتر خواهند بود؛ چون بدين وسيله هم بر دين و هم بر دنيايشان خاطر جمع خواهند بود.
آرى، به سبب همين واهمه بود كه منصور دوانيقى در كمين امام صادق (ع) نشست و دردها و ناملايمات زيادى از جانب آن سلطان به امام رسيد و دست از آزار و اذيت او نكشيد تا سرانجام بوسيله سم، امام را شهيد كرد.
البته اين رفتار موذيانه منصور با امام ششم امر عجيبى نيست؛ زيرا انسان هر قدر صاحب فضيلت و كرامت بيشتر و در نظر مردم داراى مقام و منزلت والاترى باشد، بيشتر مورد اذيت و حسد بى فضيلتان قرار مىگيرد.
شهادت امام جعفر بن محمد عليهماالسلام پس از گذشت دوازده سال از حكومت سياه منصور عباسى رخ داد و طى اين مدت با اينكه امام دور از عراق مركز حكومت در مدينه مىزيست ، مع ذلك از دست او امان و راحتى نداشت و همچنانكه دوست با ارسال هدايا و يا تحف، خاطره دوستى را تجديد مى كند، منصور هم با متوجه ساختن انواع آزارها و اذيتها دشمنىاش را با امام بزرگوار تازه مىنمود.
ابوالقاسم على بن طاووس 1 طاب ثراه در كتاب شريف «مهج الدعوات» فصل «ادعيه امام صادق (ع)» چنين مىنويسد : منصور در دوران حكومتش هفت بار امام صادق (ع) را نزد خود احضار كرده است؛ گاهى در مدينه و در ربذه به هنگام عزيمت حج و ديگر بار در كوفه و بغداد ، و در همه اين جريانات تصميم بر قتل امام (ع) داشته است .
بعلاوه در تمام اين جلبها با امام بدرفتارى كرده و با وى سخن ناروا گفته است و اينك تفصيل آن ماجراها.
صحنه نخست:
سيد بن طاووس از ربيع، دربان منصور روايت كرده است كه وى گفت : وقتى منصور به عزم حج حركت كرد و به مدينه رسيد 2، شب را تا صبح نخوابيد . پس مرا فرا خواند و گفت : هم اكنون بدون كوچكترين معطلى و با سرعت هر چه بيشتر و حتى اگر بتوانى تنها ، برو و ابوعبدالله جعفر بن محمد (ع) را پيش من بياور! به او بگو پسر عمويت به تو سلام مىرساند و مىگويد اگر چه خانهها از يكديگر دور و احوال دگرگون گشته است ،ولى بالاخره ما با هم خويشاونديم و از بند دو انگشت به هم نزديكتر و از راست به چپ مماستر.
بگو پسر عمويت مىگويد همين الان نزد ما بيا! پس اگر اجابت كرد، با نهايت تواضع و احترام او را همراهى كن و اگر عذر و يا بهانه آورد، تأكيد بيشترى كن و امر را به او واگذار نما و هرگاه خواست كه با آرامى و ملايمت حركت كند، تو برايش آسان بگير و سخت مگير و عذر او را بپذير و هرگز تندخوئى مكن و سخن درشت و بىحساب مگو.
ربيع مىگويد: به سوى در خانه امام راه افتادم . ديدم او در اندرونى خانه خويش است . پس بدون اينكه اجازه بگيرم داخل خانه شدم. ديدم مشغول نماز است . صورتش را بر خاك نهاده و دست به دعا دارد و آثار خاك بر صورت و گونههايش مشهود بود. نتوانستم در آن حال مزاحم امام شوم و منتظر ايستادم تا امام از نماز و نيايش فارغ گشت و رو به من كرد . من سلام كرد؛امام فرمود: عليك السلام اى برادر من ! چه كارى داشتى؟
من سلام و پيام منصور را به امام ابلاغ كردم .
امام : و يحك يا ربيع ! «الَم يأنِ للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكرِ اللّه و ما نزل من الحق ولا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامَدٌ فقست قلوبهم .» 3
واى بر تو اى ربيع! «آيا وقت آن نشده است كه دلهاى مؤمنان به ياد خدا به خشيت افتد و به فكر حقيقت باشند؟ و از آنها نباشند كه جلوتر، از سوى خدا به ايشان كتاب آمد و زمانى طولانى برايشان بگذشت ؛ پس دلهايشان سخت و تيره گشت.»
و يحك يا ربيع! «أَفأَ مِنَ أهلُ القرى أن ياتيهم بأسُنا بَياتاً و هم نائمون ؟ او أمِن اهلُ القرى أن يأتيهم بأسُنا ضحىً و هم يَلعبون؟ أفأَمِنُوا مكر اللّه فلا يأ مَنُ مكرَ اللّه اِلاّ القومُ الخاسرون؟»4
واى بر تو اى ربيع! «آيا مردم شهرها و آباديها خاطر جمعند از اينكه عذاب ما شبانگاهان به آنان فرا رسد، در حاليكه آنان مشغول خوابند؟ يا مطمئند كه عذاب ما ظهرگاهان در حاليكه آنان مشغول بازيند، به ايشان نرسد؟ به هر حال آيا آنان از نقشه الهى خاطرى آسوده دارند؟ و چه كسى جز مردمان زيانكار از عذاب خداوندى خاطر جمع مىتواند باشد؟» اى ربيع! سلام، رحمت و بركات خدا را به امير برسان.
آنگاه امام رو به نماز كرد و به نيايش با خدا پرداخت. من پرسيدم: آيا جز اسلام فرمايشى ديگر داريد و يا اجابت فرموده با من مىآئيد؟
امام : آرى به او بگو:
أَفرايتَ الّذى تولّى واعطى قليلاً واكدى ؟ أَعنده علمُ الغيبِ فهويَرى ام لم ينبّأ بما فى صُحفِ موسى و ابراهيمَ الّذى وَفّى ألاّ تَزر وازرة وِزرأخرى و أن ليس للانسانِ الاّ ما سعى و انّ سعيَه سوف يُرى . 5
آيا ديدى آنكه را كه روى بگردانيد و اندكى داد و بخل ورزيد؟ آيا او علم غيب مىداند؟ كه پس بدان وسيله مىبيند. آيا او از صحيفههاى موسى و اخبار آن اطلاع ندارد؟ و ابراهيم كه مسؤوليت را بتمامى انجام داد. كه هيچكس و بال گناه ديگرى را به دوش نمىگيرد و براى انسان جز نتيجه سعى و كوشش او نيست و البته نتيجه سعى و كوش او ارزيابى خواهد شد. 6
به او بگو: اى امير ! به خدا سوگند آنچنان ما را دچار ترس و وحشت كردهايد كه زنان و خانواده ما نيز در اثر بيم و هراس ما وحشتزده شده و آرام از دست دادهاند و تو اين معنى را خوب مىدانى و بايد هدفت را از اين كار بيان كنى . پس اگر دست از ما كشيدى چه بهتر ، والا ترا در هر روز پنج نوبت در نماز نفرين مى كنيم . و تو خود حديث مىكنى از پدرت، از جدت كه رسول خدا فرمود: دعاى چهار تن از درگاه ربوبى مردود نمىشود و حتماً به اجابت مىرسد: دعاى پدر براى فرزندش و دعاى برادر دينى در حق برادرى از ته دل و دعاى مظلوم و ستمديده و دعاى آدمى مخلص.
ربيع مىگويد: هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود كه گماشته منصور به دنبال من آمد تا از علت تأخير آگاه گردد و من هم نزد منصور برگشتم و جريان را به او باز گفتم . منصور گريست و گفت : برگرد و پيغام بده كه شما اختيار داريد نزد ما بيائيد يا نيائيد. اما زنان و بانوانى كه فرموديد، سلام بر آنها و بفرمائيد نترسند و خاطرى آسوده داشته باشند كه خداوند آنان را در امان قرار داده و غم و اندوه از آنها برده است .
ربيع حضور امام برگشته و پيغام منصور را مىرساند و آنگاه امام صادق (ع) نيز پيغامى بدين مضمون به وى مىفرستد: صله رحم كردى كه خداوند جزاى خيرت دهد.
بعد چشمان امام اشكبار شد و قطراتى از آن بر دامن چكيد. آنگاه فرمود: اى ربيع! اين دنيا هر چند ظاهرش لذتبخش و زر و زيورش فريباست، اما پايانش به هر حال همانند آخر بهار است كه آن همه سرسبزى و طراوت تبديل مىشود به خزان و افسردگى …7
ربيع مىگويد به امام عرض كردم : شما را سوگند مىدهم به آن حقى كه ميان شما و خداوند جل و علا هست، آن دعائى را كه خوانديد و بدان وسيله به نيايش و مناجات پرداختيد و در نتيجه شر و آسيب اين مرد را از خود دور ساختيد به من هم ياد دهيد؛ شايد اين دعاى شما دلشكستهاى را مرهمى و بينوائى را نوائى باشد و به خدا قسم جز خودم را نمىگويم.
آنگاه امام دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و رو به سجده گاه نمود ، گوئى دوست نداشت دعائى سرسرى و بدون حضور قلب بخواند و چنين گفت : «اللهمّ انّى اسئلك يا مدرك الهاربين و يا ملجأ الخائفين …» 8
در اين بار كه منصور، امام صادق (ع) را نزد خود طلبيده و قصد جلب او را داشته است ، بر حسب ظاهر رفتار ناخوشايندى ديده نمىشود؛ پس چرا امام نگرانى خاطر داشته است و خانوادهاش هم بيمناك بودهاند و حتى براى نجات و رهائى از شر و آسيب وى ، به دعا و توسل دست برداشته است؟
بىشك امام صادق (ع) از تصميم و رازدل عباسيان آگاهى داشته است و از صحنههاى ديگر كه ذيلاً مىآوريم، سوء قصد منصور نسبت به امام آشكار مىگردد و معلوم مىشود كه منظور او از احضار امام جز قتل آن حضرت نبوده است .
صحنه دوم :
باز ابن طاووس از ربيع روايت كرده كه وى گفت : با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نيمه راه گفت : اى ربيع! وقتى به مدينه رسيديم ، جعفر بن محمد بن على بن حسين (ع) را به ياد من آر كه به خدا سوگند او را جز من نكشد. متوجه باش كه فراموش نكنى!
ربيع مىگويد: از قضا من در مدينه فراموش كردم كه او را به ياد جعفر صادق بيندازم، تا به مكه رسيديم.
منصور گفت : مگر نگفته بودم، در مدينه جعفر را به ياد من آر؟
ربيع : اى سرور من و اى امير! فراموش كردم.
منصور : در بازگشت حتماً او را به ياد من آر كه ناگزير بايد او را بكشم و اگر اين بار هم فراموش كنى، گردن خودت را خواهم زد.
ربيع گويد: گفتم، چشم اى امير! و آنگاه به غلامان وخدمتكاران خودم سفارش كردم كه منزل به منزل امام صادق (ع) را به ياد من آورند ، تا به مدينه وارد شديم . نزد منصور رفتم و گفتم: اى امير! جعفر بن محمد (ع).
منصور خندهاى كرد و گفت: آرى ، هم اكنون بروو او را كشان كشان نزد من آر.
ربيع: اطاعت مىكنم اى سرور من و براى خاطر شما اين كار را انجام خواهم داد.
سپس بلند شدم و حالى عجيب داشتم كه چگونه اين جنايت بزرگ را مرتكب شوم و سرانجام راه افتادم وبه منزل امام جعفر صادق (ع) رسيدم. او در ميان اطاق نشسته بود.
ربيع: قربانت گردم، امير شما را احضار كرده است .
امام :بسيار خوب ، همين الان.
آنگاه بلند شد و با ربيع راه افتاد.
ربيع: اى فرزند رسول ! او به من دستور داده كه شما را كشان كشان نزد او ببرم.
امام :هر چه گفته عمل كن.
ربيع مى گويد: آنگاه آستين امام را گرفته و او را كشان كشان مى بردم تا به حضور منصور وارد شديم. او روى تختى نشسته و گرزى آهنين به دست داشت كه مى خواست امام را با آن به قتل برساند و نگاه مى كردم به جعفربن محمد (ص) كه او هم لبهايش را تكان مى دهد. شكى نداشتم كه منصور امام را خواهد كشت و كلماتى را هم كه امام زير لب مى گفت نمى فهميدم . پس، ايستاده به هر دو نگاه مى كردم تا اينكه امام جعفر صادق (ع) كاملاً نزديك منصور رسيد.
منصور : جلوترتشريف بياوريد اى عموزاده! و روى او همچون هلال شده بود. آنگاه او را در كنار خود روى تخت نشانيد و دستور داد مشك و غاليه آوردند وبه دست خود سر و صورت امام را معطر ساخت و سپس گفت استرى آوردند و امام را سوار كرد و يك كيسه زر و خلعتى گرانبها داد و او را به منزلش روانه ساخت.
ربيع مى گويد: پس از آنكه امام از مجلس منصور بيرون آمد،من پيشاپيش او را مشايعت مى كردم تا به منزلش رسيد. گفتم :پدر و مادرم فداى تواى فرزند رسول! من ترديدى نداشتم كه منصور قصد كشتن شما را دارد و شما در موقع ورود به مجلس ، لبهايتان تكان مى خورد و زير لب دعائى مى خوانديد ؛ آن دعا چه بود؟
امام : اين دعا بود : «حسبى الرّبُ من المربوبين وحسبى الخالقُ من المخلوقين…»9
صحنه سوم :
هر چند كه خودم كشته شوم .
به هر حال امام را بردم ولى ترديدى نداشتم كه منصور او را به قتل خواهد رسانيد.
وقتى به در اندرونى رسيديم، ديدم امام دعائى بدين منوال مى خواند : «يا اله جبرئيل وميكائيل و اسرافيل واله ابراهيم و اسحق و يعقوب و محمد صلى الله عليه و آله تَولّ فى هذا الغداة عافيتى ولا تسلّط علَىّ احداً من خلقك بشىءٍ لاطاقة لى به…»13
ابراهيم بن جبله مى گويد: وقتى امام را به اندرون بردم ، منصور نشست و سخنى را كه قبلاً گفته بود تكرار مى كرد و مى گفت : يك پا جلو مى گذاريد و يك پا عقب؛ به خدا تو را مى كشم!
امام صادق (ع) در پاسخ فرمود: اى امير! من كارى نكردهام؛ با من اينگونه با خشونت برخورد نكن! اندكى بيش ، از عمر باقى نمانده است .
ابوجعفر منصور گفت : بفرمائيد برويد. و امام از مجلس خارج شد و بعد منصور رو كرد به عيسى بن على - عموى خويش - و گفت : خود را به جعفر برسان و بپرس از عمر چه كسى چيزى نمانده است، از عمر من يا عمر شما ؟!
عيسى مى گويد: خودم را به امام صادق (ع) رساندم و گفتم : اى ابا عبدالله منصور مى پرسد كه از عمر كى چيزى نمانده است، از عمر من يا عمر شما ؟!
امام فرمود: بگو از عمر من.
ابوجعفر گفت : راست، فرمود جعفر بن محمد (عليهما السلام).
ابراهيم مى گويد: از خانه بيرون آمدم ، ديدم امام نشسته و منتظر من است كه از حسن رفتار من سپاسگزارى كند. ديدم حمد و ثناى خدا مى كرد و چنين مى خواند: «الحمدلِلّه الّذى ادعوه فيُجيبنى و ان كنت بَطيئاً حين يدعونى …»14.
صحنه چهارم :
سيد بن طاوس مى نويسد: در اين بار، منصور امام را به كوفه فرا خواند. سيّد پس از آنكه سند حديث را به فضل بن ربيع مى رساند، از قول او روايت مى كند كه منصور ، ابراهيم بن جبله را به مدينه فرستاد تا جعفر بن محمد عليهما السلام را جلب كند. وى مى گويد: وقتى به مدينه رسيدم، به منزل امام رفتم و پيام منصور را ابلاغ كردم. شنيدم اين دعا را مى خواند: «اللهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شدة…» و پس ازآنكه مركب را آماده كردند و خواست سوار شود چنين مى خواند: «اللهم بك استفتح و بك استنجح…» و وقتى وارد كوفه شديم از مركب پياده شد و دو ركعت نماز گزارد و سپس دستها را به آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: «اللهم رب السموات و ما اظلّت و رب الارضين السبع و ما اقلّت …».
ربيع مى گويد: هنگامى كه خواستيم امام جعفر صادق (ع) را نزد منصور ببريم من قبلاً وارد شدم تا از ورود امام و ابراهيم (مامور جلب امام) او را مطلع سازم.
منصور مسيب بن زهير ضبى (جلاّد) را فرا خواند و شمشير به او داد و گفت : هر وقت من با جعفر بن محمد (عليهما السلام) وارد گفتگو شدم و به تو اشاره كردم فوراً گردن او را بزن و منتظر فرمان من باش.
من از نزد منصور بيرون آمدم و چون با جعفر صادق (ع) دوستى داشتم و در موسم حج، هميشه به ديدار و زيارتش مى شتافتم ، عرض كردم : اى فرزند رسول خدا ! اين مرد ستمكار درباره شما تصميمى دارد . دوست ندارم كه شما را در آن وضع و حال ببينم . اگر فرمايشى يا وصيتى داريد بفرمائيد.
امام فرمود: نگران نباش! اگر داخل شويم و نگاهش به من افتد، عوض مىشود. آنگاه همه پرده را به دست گرفت و اين دعا را خواند: «يا اله جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل…» و سپس داخل اندرونى شد و زير لب دعائى مى خواند كه من نمى فهميدم . من منصور را مى ديدم كه مانند آتشى كه آب سرد روى آن بريزند و خاموش شود، مرتباً خشمش فروكش مى كرد، تا اينكه امام به كنار تخت او رسيد . آنگاه منصور از جا پريد و دست حضرت را گرفت و او را روى تخت خويش نشانيد و گفت : اى ابا عبدالله ! ببخشيد كه اينهمه به شما زحمت دادم. غرض آن است كه شكايت قوم و خويشانت را به تو كنم . آنان با من بدرفتارى مى كنند، در دين من طعنه مى زنند و مردم را بر ضد من مى شورانند واگر كسى غير از من به خلافت مى رسيد كه با آنان نسبت خويشى هم نداشت از او اطاعت مى كردند.
امام در پاسخ فرمود: اى امير! چرا روش گذشتگان صالح را فراموش مىكنى؟ همچون ايوب كه گرفتار شد، ولى صبر و شكيبائى پيشه كرد و يوسف مظلوم گرديد، امّا بخشيد و سليمان به ناز و نعمت رسيد، ليكن سپاس و شكر خدا را بجا آورد.
منصور : من هم صبر مى كنم ، مى بخشم و سپاس مىگويم.
آنگاه رو به امام كرد و گفت : حديثى را بفرمائيد كه قبلاً از شما راجع به صله ارحام شنيدهام.
امام : شنيدم پدرم از نياى مان روايت فرمود:
البر و صلة الارحام عمارة الدّيار و زيادة الأَعمار.
نيكى ، صله رحم و پيوند با خويشاوند نزديك موجب آبادانى شهرها و زيادى عمرها مىشود.
منصور : منظورم اين حديث نبود.
امام : پدرم از اجدادمان از رسول خدا روايت فرمود:
من أحبّ أن ينسأ فى أجله و يعافى بدنه فليَصِل رَحِمَه.
هر كس دوست مىدارد كه اجل و مرگش به تأخير افتد و تندرست بماند، پس بايد صله رحم و پيوند خويشاوند كند.
منصور : اين حديث را نيز نمىگويم.
امام : بسيار خوب! حديث كرد مرا پدرم از پدارنش كه رسول خدا (ص) فرمود: مرد نيكوكارى در همسايگى شخصى كه از خويشاوند نزديكش بريده بود، در حال احتضار وجان كندن بود. از سوى خدا به فرشته مرگ خطاب شد كه از عمر آن مرد كه قطع رحم كرده چند سال باقى است ؟ عرض شد : سى سال . خداوند فرمود: آن سى سال را به عمر اين مرد نيكوكار كه صله رحم كرده ، بيفزائيد. 15
در اين موقع ،منصور به غلام و خدمتكارش گفت كه عطر و غاليه بياورند و آنگاه به دست خويش سرو صورت امام را معطر كرد و چهار هزار دينار هم بداد و گفت كه مركب مخصوصش را بياورند و آنقدر نزديك آوردند كه در كنار تخت او نگاه داشتند و در آنجا امام را سوار كردند.
راوى حديث مى گويد: من پيشاپيش امام در حركت بودم و شنيدم آن حضرت اين دعا را مى خواند:«الحمدُ لِلّه الّذى ادعوه فيجيبنى …» عرض كردم : اى فرزند رسول خدا ! اين ستمگر جبار، كمى پيش تهديد به شمشير مى كرد و حتى مسيب را با شمشيرى مأمور قتل شما نمود و من مىديدم شما در موقع ورود، لبهايتان را تكان مىداديد و وردى مىخوانديد كه نمىفهميدم…
امام صادق (ع) فرمود: حالا وقت اين حرفها نيست .
شب هنگام شرفياب شدم؛ امام رشته سخن را به دست گرفت و فرمود: پدرم از جدمان رسول الله روايت كرده كه چون يهود و قبيله فزاره و غطفان همگى بر ضد پيامبر همداستان شدند - چنانكه در قرآن آمده است : «اذ جاوكم من فوقكم ومن اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون باللّه الظنونا…» 16 (موقعى كه شما از بالا و پائين محاصره شديد و هنگامى كه چشمهاى شما به دوران افتاد و جانهايتان به لب آمد و به خداوند گمانها برديد…) - آن روز براى پيامبر روز سختى بود و دائماً تو مىرفت و بيرون مىآمد و به آسمان مىنگريست و مىفرمود: «ضيقى ، تتسعى» (گرفتارى اى ، فرج و گشايشى). سپس پاسى از شب گذشته بيرون آمد؛ شخصى را مشاهد كرد و به حذيفه فرمود: ببين او كيست؟
حذيفه : او على به ابن طالب (ع) است .
رسول خدا : اى على ! نترسيدى كه جاسوسى از سوى دشمن در كمين تو باشد.
على (ع) : من جان خويش را براى خدا و رسولش بخشيدهام . در اين شب خواستم پاسدار مسلمانان باشم.
سخن پيامبر با على (ع) به پايان نرسيده بود كه جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمد (ص) ! خداوند سلام فرمود و گفت: ما ميزان فداكارى و از جان گذشتگى على (ع) را در اين شب ديديم و به او از دانشهاى پوشيده و اسرار نهفته خود كلماتى اهدا كنيم كه آنها را نزد هيچ شيطان تجاوزگر و سلطان ستمگرى نخواند و در هيچ آتش سوزى ، غرق ، ويرانى، سقوط سقف و ديوار، حمله حيوان درنده و هجوم دزد راهزن بر زبان نياورد مگر آنكه خداوند هرگونه آسيب و خطر را از او دفع كند و او را در امن و امان قرار دهد و آن كلمات اين است : «اللهم احرسنا بعينك التى لا تنام واكنفنا بركنك الذى لايرام…» 17