محرم نزدیک است
#ارباب_حسین_ع
#پیرهن مشکی من را
بہ تنم کن #مـادر
باز #غوغاست در عالم
کہ #محرم شده است
#لبیـڪ_یـا_حســـیـن_ع
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#ارباب_حسین_ع
#پیرهن مشکی من را
بہ تنم کن #مـادر
باز #غوغاست در عالم
کہ #محرم شده است
#لبیـڪ_یـا_حســـیـن_ع
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
????نشانه های یک منتظر واقعی چیست؟؟
????قال الصادق عليه السلام:
????مَن سَرَّهُ أن يَكونَ مِن أصحابِ القائِمِ فَليَنتَظِر وَليَعمَل بِالوَرَعِ ومَحاسِنِ الأَخلاقِ وهُوَ مُنتَظِرٌ…
????امام صادق عليه السلام :
????هركه دوست دارد از ياران قائم باشد، پس بايد انتظار كشد و پارسايى و اخلاق نيك را در پيش گيرد،چنین کسی منتظر حقیقی است…
????:الغيبة للنعمانيّ : 200 / 16 عن أبي بصير
اَللّٰهُمَ عَجِّـــــــــل لِوَلیِکَ الفَرَج
#روایت_بابایی
غذای فرمانده
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.
در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند :
-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.
«سرهنگ خلیل صراف»
????????????????????????????????????????????????????????
#روایت_بابایی 11
آیا به عباس الهام می شد؟
سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند. برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق شناس گفت:
جناب بابایی ! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم
عباس هم گفت:
-خدا را شکر . ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردندو قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند.
عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت:
-خداوند او را بیامرزد . خدا رحمتش کند.
گفتم : که را می گویی ؟
یکباره به خود آمد و گفت :
همین طوری گفتم
لحظه ای بعد باز زیر لب گفت :
خدا رحمتش کند.
سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید. علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت.
ده دقیقه ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم . هنگام برگشت ، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.
(ستوان حسن دوشن)
????????????????????????????????????????????????????????
#پند_نامه_شهدا
????شهید سپهبد علی صیاد شیرازی ????
اخلاص
????آخر هر ماه روضه خوانی داشت ؛ توی زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولا هر کس می آمد، روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود وافطاری. هر دفعه یک گوسفند نذر می کرد؛ برای فقرا، آن هایی که می شناخت.
شش بعد از ظهر، مراسم شروع می شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه می آمدند. حسینیه، قبل از سه آماده بود. نمی گذاشت کسی دست به چیزی بزند؛ خودش پاچه هایش را بالا می زد و مثل یک خادم کارمی کرد. تو و بیرون حیاط را می شست و آب و جارو می کرد. جلسه که شروع می شد، خودش را خیلی نشان نمی داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمی آمد.????
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 81
چند وقت پيش در يك هيات دانشجويي آشنا شدم با “زينب فروتن”
يك دهه هفتادي اي كه بعد از فقط چند صباحى زندگي مشترك حالا ديگر شده است همسر شهيد مدافع حرم… روح الله قرباني
شروع كرد برايمان به تعريف، دورش حلقه زديم، بچه ها دست به قلم شدند…
میگفت:
شهدای هشت سال دفاع مقدس رو سر ما جا دارن اما حضرت آقا گفتن مدافعین حرم دو تا اجر دارن: 1.هجرت 2.جهاد
.
میگفت:
روح الله از درد آدما دردش می گرفت… نمیتونست بی تفاوت باشه . روزی نبود که نگه دنیا کم و کوتاهه ها!
.
میگفت:
انقد به روح الله وابسته بودم ک حتی یه گیره روسری بدون روح الله نمیخریدم؛ اما حالا خودمو انداختم توو دامن خدا. اگه آدم مطمئن باشه خدایی هست، پشت سرشو حتی نگاه نمیکنه!
.
میگفت:
وقتی ازدواج کردیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم همسرم شهیدبشه… روح الله همه زندگیم بود.
.
میگفت:
بچه ها خونه های بی مرد داره تکرار میشه؛ مراقب باشید جا نمونیم!
مردمو مطلع کنید از شهدای مدافع حرم… همه میگن میخواستن نرن… خیلی مظلوم واقع شدن… خود شهدا دعاتون میکنن!
.
میگفت:
سوریه که آزاد شده…باید شماها زندگی هایی رو شروع کنید که توش بچه های شجاع واسه آزادکردن قدس پرورش بدید.
.
میگفت:
هروقت میخوام خودمو آروم کنم، میگم اگه همه کس و همه چیزتو از دست دادی، خدا رو شکر که واسه امام حسین بوده هرچند تو کجا و حضرت زینب؟!…
میگفت:
با خبر شهادت شهید همدانی خیلی بی تاب بودم، چند روز بعد روح الله بهم زنگ زد. بهش گفتم من خیلی گریه کردم واسه شهید همدانی؛ روح الله گفت: بعدازاین دیگه واسه خبر شهادت هیچ کس گریه نکن!
عاقبت بخیری آدما گریه نداره…
.
میگفت:
بعد از شهادت شهید صدرزاده روح الله زنگ زد بهم و گفت: ببین همسر مصطفی رو؛ چقدر محکم ه… تو هم دوست دارم اگه شهید شدم اینطوری باشی
.
میگفت:
روح الله واسه من مثل امامزاده بود؛ از قنوت های نمازش حاجت میگرفتم!
.
میگفت:
خیلی ها میگن شهید مرده، نیست دیگه کنارت اما من این روزا روح الله رو بیشتر از زمانی که کنارم بود دارمش؛ آدمایی که دنبال جسم ان شهادت رو مرگ میبینن… باید نگاه رو تغییر داد… ما خدا رو نمیبینیم و لمسش نمیکنیم اما همیشه باورداریم هست و کمکمون میکنه.
میگفت:
سوریه خط مقدم ایران…اگه شوهرای ما جلوی داعش اونجا مقاومت نمی کردند الان داعش وسط ایران بود
میگفت:
خیلی وقتا بهم میگن شوهرت شهید شده عوضش کلی پول و سهمیه و اینا بهتون میدن… بهشون میگم به ولله اگر دربرابر یک میلیارد حاضر باشید اضطراب ما رو به هنگام زنده بودن همسرامون و دلتنگی ما بعد از شهادتشون رو تحمل کنید.
میگفت:
روح الله همیشه میگفت زینب من به خاطر این چادر روی سرت دارم میجنگم، نیاد روزی که روو سرت نباشه.
میگفت:
خدا خودش توی قرآن گفته جهاد، مرگ هیچ کس رو جلو عقب نمیکنه… پس اگر هم نمیرفتن، اجلشون اون موقع بود…چه خوب که باشهادت رفتن…
میگفت:
چون راکت خورده بود به ماشین روح الله و شهید سرلک تقریبا هیچی ازشون برنگشت به ما فقط یه صورت از روح الله نشون دادن… .
میگفت:
ایشالا یه روز حلب میشه شلمچه… اردوی راهیان میریم سوریه و محل شهادت همسرامون رو میبینیم…
میگفت:
برامون دعاکنید که توو این راه صبور باشیم… ماهایی که عزیزترین کسمون همه چیزمون رو توو راه امام حسین دادیم…
.
میگفت:
اگر یه چیز تو زندگیم باشه که به سبب اون توفیق پیداکردم که عنوان همسرشهید بگیرم، نماز اول وقته…
متولد دهه هفتاد بود اما ادبياتش شده بود همان ادبيات همسران شهيد در سالهاي دهه شصت … همان استحكام… همان دل قرص… همان شور و حال…
و من در تمام طول حرف زدن هايش به اين فكر ميكردم كه او قد كشيده در همين دهه اي ست كه ميلياردها ميليارد خرج همايش ها و سمينارهاي بي حاصلى كرده اند كه نكند تهاجم فرهنگي او و هم نسلانش را به بيراهه ببرد…